مناجات

 

الهی، به حرمت آن نام که تو خوانی و به حرمت آن صفت که تو چنانی، دریاب که میتوانی.

الهی، عمر خود به باد کردم و بر تن خود بیداد کردم؛ گفتی و فرمان نکردم، درماندم و درمان نکردم.

الهی، عاجز و سرگردانم؛ نه آن چه دارم دانم و نه آن چه دارم دانم.

الهی، اگر تو مرا خواستی، من آن خواستم که تو خواستی.

الهی به بهشت و حور چه نازم؛ مرا دیده ای ده که از هر نظر بهشتی سازم.

الهی، در دلهای ما جز تخم محبت نکار و بر جانهای ما جز الطاف و مرحمت خود منگار و بر کشت های ما جز باران رحمت خود مبار. به لطف، ما را دست گیر و به کرم، پای دار، الهی حجاب ها از راه بردار و ما را به ما مگذار.

 

                                                       مجموعه رسائل فارسی " خواجه عبدالله انصاری "

                                                                           قرن پنجم

بی تو مهتاب

 

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید


یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !


با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم


رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

فریدون مشیری

نیایش

 

 

پروردگارا، به درگاه تو پناه می آورم و تو نیز پناهم بخش تا موجودی آزمند و خویشتن دوست نباشم.

مگذار که صولت خشم، حصار بردباری مرا در هم بشکند و حمله حسد، مناعت فطرت مرا به خفت و مذلت فرو کشاند.

پروردگارا، از خصلت طمع که دنانت آورد و آبرو ببرد؛ از بد خویی که دل دوستان بشکند و به دشمنان نشاط و نیرو بخشد؛ از لجاج شهوت که همت های بلند را پست سازد و پرده عفاف و عصمت چاک زند، به درگاه تو پناه می آورم.

پروردگارا، از حمیت های جاهلانه و عصبیت های ناهنجار که حرمت انسانیت پاس ندارد و به حریم اجتماع پای تعدی و تجاوز بگذارد، به ذات اقدس تو پناه می برم.

پروردگارا، روا مدار که سر به دنبال حوس بگذارم و در ظلمات جهل و ضلال، از چراغ هدایت به دور افتم و بیغوله را از شاهراه باز نشناسم.

خدایا به درگاه تو پناه می آوریم که همچون فرومایگان از کار و کردار خویش راضی باشیم و در برابر دیگران، گردان کشانه لب به خود ستایی بگشاییم.

الهی، روا مدار که پنهان ما از پیدای ما ناستوده تر باشد و در ورای صورت آراسته ما سیرتی زشت و ناهوار نهفته باشد؛ یا ارحم الراحمین.