انواع شعر فارسی
مثنوی
مثنوی ممکن است به اینها اشاره داشته باشد:
- مثنوی، قالب شعری که بیشتر در سبک خراسانی به کار برده شده است.
- مثنوی معنوی، کتاب شعری از مولانا
کتابهای دیگری که با نام مثنوی شناخته میشوند:
- مثنوی طریق التحقیق، کتاب شعری از سنایی غزنوی
- مثنوی حدیقة الحقیقه، کتاب شعری از سنایی غزنوی
- مثنوی مهر و مشتری، کتاب شعری از محمد عصار تبریزی
......................الف///////// ...................... الف
...................... ب////////// ...................... ب
...................... ج ////////// ...................... ج
...................... د ////////// ...................... د
از آنجا که مثنوی به لحاظ قافیه محدودیت ندارد بیشتر برای موضوعات طولانی به کار می رود.
خصوصیات مثنوی باعث شده است که داستان ها اغلب در قالب مثنوی سروده شوند. علاوه بر داستان سرایی، برای هر موضوعی که طولانی باشد هم از مثنوی استفاده می شود.
مثلاً در ادبیات آموزشی مثل آموزه های صوفیان هم از قالب مثنوی بهره می برده اند.
سرودن مثنوی از قرن سوم و چهارم هجری آغاز شده است که از بهترین مثنوی ها می توان به شاهنامه فردوسی، حدیقه سنایی، خمسه نظامی و مثنوی مولوی اشاره کرد.
قدیمی ترین مثنوی سروده شده- که اکنون به جز چند بیت چیزی از آن در دست نیست- مربوط به رودکی است که متن کلیله و دمنه را در قالب مثنوی به نظم در آورده بود.
حکایت
یکی گربه در خانه زال بود--- که برگشته ایام و بد حال بود
روان شد به مهمان سرای امیر--- غلامان سلطان زدند شر به تیر
چکان خونش از استخوان می دوید---همی گفت و از هول جان می دوید
اگر جستم از دست این تیر زن--- من و موش و ویرانه پیر زن
قصیده
__________الف __________الف
__________ب __________الف
__________ج __________الف
__________د __________الف
__________ه __________الف
وجه تسمیه
از آن جا که در این گونه شعر نظر شاعر اغلب به شخص و مقصودی معیّن توجّه دارد آن را قصیده یعنی مقصود نام داده اند. طبق نظر علمای ادب، در قصاید فارسی مطلع باید که مصرّع باشد و هر گاه که چنین نیست، به آن شعر قطعه میگویند و نه قصیده.
پیشینه
اگرچه پیشینه قصیده به شعر عربی در دوران حاهلیت میرسد، لیکن در شعر فارسی از قرن سوم هجری رواج یافت و دوران اوج شکوه آن تا قرن ششم هجری بوده است.
تحولات
قصیده از حیث مضمون و محتوا، از آغاز تا امروز دستخوش دگرگونیهایی شده است که میتوان به اجمال به شرح زیر بیان کرد:
الف) در رزوگار سامانیان اغلب به مدح و ستایش در حد اعتدال و مبالغه های شاعرانه پرداخته میشده است.
ب) در دوران غزنویان و سلجوقیان به مدح و ستایش سلاطین و وزرا و امرا با تملق و چاپلوسی به حد غلو و افراط در طرح تقاضا به حد سوال و تکدی می رسیده است.
ج) ناصر خسرو، با ایجاد تحول و انقلاب در مضمون قصیده، آن را در خدمت توجیه و تبیین مبانی اعتقادی آیین اسماعیلیان در آورد.
د) سنایی غالب قصیده را به مضامین دینی و عرفانی و زهدیات و قلندریات تخصیص داد و شیوهٔ او به وسیلهٔ عطار، شمس مغربی، اوحدی، خواجو، جامی و دیگران دنبال شد.
ه) سعدی و به تبع او سیف فرغانی قصیده را بیشتر در استخدام طرح مسائل اخلاقی و اجتماعی درآوردند.
و) از دوران مشروطیت به این سو، قصیده بیشتر در خدمت مسائل سیاسی، اجتماعی، میهنی و ملی و ستایش آزادی قرار گرفته و در تهییج عواطف و احساسات و تنویر افکار جامعهٔ کتابخوان نقش بسزایی داشته است. شاخصترین قصاید از این نوع را می توان دردیوان ملک الشعرا بهار سراغ گرفت.
قوانین و اصطلاحات
قصیده دارای اصطلاحاتی خاص خود است. بیت اول آن مطلع نامیده میشود. به چند بیت ابتدایی قصیده تشبیب، نسیب و یا تغزل گفته میشود که همان نقش مقدمه را ایفا میکند. تخلص به حلقه واسطه میان تغزل و مدح یا تنه اصلی شعر گفته میشود. ابیات پایانی قصیده نیز معمولاً به ثنا و دعا اختصاص دارند. به لحاظ طولانی بودن قصیده و یکسان بودن قوافی، گاه شاعر مجبور به تجدید مطلع میشود. یعنی مصرع اول بیتی در اواسط قصیده با مصرعهای زوج هم قافیه میگردد. پس از آن شاعر اجازه دارد که قوافی تکراری با بخش قبلی را در شعر خود استفاده نماید. خاقانی شروانی و سعدی شیرازی در قصاید خود از روش تجدید مطلع سود برده اند.
قصیدهسرایان بزرگ فارسی
منوچهری دامغانی
عنصری
ناصر خسرو
انوری ابیوردی
خاقانی شروانی
ظهیر فاریابی
سعدی شیرازی
غزل
کلمهٔ غزل در اصل به معنای حدیث عشق، عاشقیکردن، و عشقباختن است. در اصطلاح ادبیات فارسی، غزل قالبی از شعر است که در آن مصراع اول و مصراعهای زوج هم قافیه اند و حد معمول آن به طور متوسّط بین ۵ تا ۱۲ بیت میباشد. ازآن روی که این گونه شعر، بیشتر، در بردارندهٔ سخنان عاشقانه بودهاست، شاعران فارسی آن را غزل نام کردهاند. ولی، بهمرور، و با ورود مفاهیم بلند اخلاقی و معانی دلآویز حکمت و عرفان در شعر فارسی، غزل از صورت پیشین آن بهدرآمد، و با اخلاق و عرفان در همآمیخت.
"غزل" در لغت به معنی "حدیث عاشقی" است. در قرن ششم که قصیده در حال زوال بود "غزل" پا گرفت و در قرن هفتم رسما قصیده را عقب راند و به اوج رسید.
در قصیده موضوع اصلی آن است که در آخر شعر "مدح" کسی گفته شود و در واقع منظور اصلی "ممدوح" است اما در غزل "معشوق" مهم است و در آخر شعر شاعر اسم خود را می آورد و با معشوق سخن می گوید و راز و نیاز می کند.
این "معشوق" گاهی زمینی است اما پست و بازاری نیست و گاهی آسمانی است و عرفانی.
ابیات غزل بین 5 تا 10 ییت دارد و دو مصراع اولین بیت و مصراع دوم بقیه ابیات هم قافیه اند.
غزل را می توان به شکل زیر تصویر کرد:
......................الف///////// ...................... الف
...................... ب ////////// ...................... الف
...................... ج ////////// ...................... الف
موضوعات اصلی غزل بیان احساسات و ذکر معشوق و شکایت از بخت و روزگار است. البته موضوع غزل به این موضوعات محدود نمی شود و در ادب فارسی به غزل هایی بر می خوریم که شامل مطالب اخلاقی و حکیمانه هستند.
هر چند غزل فارسی تحت تأثیر ادبیات عرب بوجود آمد بدین معنی که در ادبیات عرب قصاید غنائی رواج یافت (در این زمان قصیده در ایران مدحی بود و غزل فقط در قسمت اول آن دیده می شود) و در قرن پنجم به تقلید از این قصاید غنایی غزل فارسی به عنوان نوع مستقلی از قصیده جدا شد، اما موضوعات غزل فارسی اصالت دارد و مثلاً غزل عرفانی به سبک شاعران ما در ادبیات عرب نادر است.
نمونه ای از غزل سعدی:
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوش
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همیکردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
ز چشم مست ساقی وام کردند
چو با خود یافتند اهل طرب را
شراب بیخودی در جام کردند
ز بهر صید دلهای جهانی
کمند زلف خوبان دام کردند
به گیتی هرکجا درد دلی بود
بهم کردند و عشقش نام کردند
جمال خویشتن را جلوه دادند
به یک جلوه دو عالم رام کردند
دلی را تا به دست آرند، هر دم
سر زلفین خود را دام کردند
چو خود کردند راز خویشتن فاش
عراقی را چرا بدنام کردند؟
مسمط
مسمط بهه نوعی از قصائد یا اشعاری اطلاق میشود که وزن یکسان داشته، و از تلفیق و ترکیب بخشهایی کوچک موسوم به رشتهها یا لختها فراهم آمده باشند. قافیۀ رشتهها متفاوت است و در هر رشته تمام مصراع ها جز مصراع آخر همقافیه است. در مسمط، مصراع آخر هر رشته را بند میگویند. بندها همقافیه و حلقهٔ اتصال همهٔ رشتهها به یکدیگر است.
بنیانگذار این قالب منوچهری دامغانی شاعر قرن پنجم است، که همهٔ مسمطات وی مسدساند.
انواع مسمط
به مسمطهایی که بند و رشتهٔ مسمط آنها مجموعهٔ سه مصراع باشد، مسمط مثلث اطلاق میشود. همینطور، به چهار مصراعی مربع، به پنج مصراعی مخمس، و به ششتایی مسدس میگویند.
نمونههایی از مسمط
- منوچهری گوید:
خیزید و خز آرید که هنگام خزان ست | باد خنک از جانب خوارزم وزانست | |
آن برگ رزلت بین که برآن شاخ رزانست | گویی به مثل پیرهن رنگرزان ست |
دهقان به تعجّب سر انگشت گزانست
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار
طاووس بهاری را دنبال بکندند | پرش ببریدند و به کنجی بفکندند | |
گویی به میان باغ، به زاریش پسندند | با او نه نشینند و نه گویند و نه خندند |
وین پر نگارینش، بر او باز نبندند
تا بگذرد آزار دی و آید آذار
- شهریار گوید:
ای که از کلک هنر نقش دلانگیز خدایی | حیف باشد،مه من، کاین همه از مهر جدایی | |
گفته بودی جگرم خون نکنی، باز کجایی؟ | من ندانستم از اول، که تو بیمهر و وفایی | |
مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم | وین نداند، که من از بهر غم عشق تو زادم | |
نغمهٔ بلبل شیراز نرفتهست ز یادم | دوستان عیب کنندم، که چرا دل به تو دادم |
مخمس عاشقانهٔ زیر از شیخ بهایی است:
بد مرا شب دوشین، بزمکی به پنهانی | کز درم درآمد یار، با جمال نورانی | |
گفتم این سخن هر دم، نزد دلبر جانی | ساقیا بده جامی، زان شراب روحانی |
تا دمی بیاسایم، زین حیات جسمانی
آمد از در و بنشست، بیوفا نگار من | بزم ما گلستان کرد، یار گلعذار من | |
گفتمش دلا بنگر، چشم مست یار من | بی وفا نگار من، میکند به کار من |
خندههای زیر لب، عشوه های پنهانی
مخمس زیر از قاآنی است:
باز بر آمد به کوه، رایت ابر بهار | سیل فرو ریخت سنگ، از زبر کوهسار | |
باز به جوش آمدند، مرغان از هر کنار | فاخته و بوالمحیل، صلصل و کبک و هزار |
طوطی و طاووس و بط، سیره و سرخاب و سار
هست بنفشه مگر، قاصد اردیبهشت؟ | کز همه گلها دمید، پیشتر از طرف کشت | |
وز نفسش جویبار، گشته چو باغ بهشت | گویی، با غالیه، بر رخش ایزد نوشت: |
کای گل مشکین نفس، مژده بر از نوبهار
مستزاد
مستزاد مشتق کلماتی چون زاید است. این نام به قالبی از قالبهای شعر فارسی اطلاق شدهاست و در حقیقت غزلی است که کلمه یا جمله موزون و هماهنگی به آخر تمامی مصرع ها اضافه شدهاست.
مستزاد برای اولین بار توسط مسعود سعد سلمان سروده شد. بعد از او شعرای زیادی به این قالب شعر گفتند. مستزاد مجلس چهارم (در رابطه با وقایع سیاسی مجلس چهارم مشروطیت) که توسط میرزاده عشقی سروده شده است از مستزادهای بسیار معروف است.
مطلع مستزاد عشقی
این مجلس چارم به خدا ننگ بشر بود | دیدی چه خبر بود | |
هرکار که کردند ضرر روی ضرر بود | دیدی چه خبر بود | |
این مجلس چارم خودمانیم ثمرداشت؟ | والله ضرر داشت | |
صد شکر که عمرش چو زمانه به گذر بود | دیدی چه خبر بود |
وزن مستزاد نوعی وزن شعر است که پس از هر مصراع آن، مصراع کوتاهی میآید.
در شعری که دارای وزن مستزاد است، همه مصرعها دارای وزن یکسان نیستند و تنوع در چیدمان واژهها، منطبق با وزنهای گوناگونی است که در شعر به کار میرود.
ترجیعبند
بند اول یک ترجیعبند از فرخی در وصف نوروز:
ز باغ ای باغبان ما را همی بوی بهـار آید | کلید باغ ما را ده که فردامان به کار آید | |
کلید باغ را فردا هـزاران خواستار آید | تو لختی صبر کن چندان که قمری بر چنار آید | |
چو اندر باغ تو بلبل به دیدار بهار آید | ترا مهمان ناخوانده به روزی صد هـزار آید | |
کنون گر گلبنی را پنج شش گل در شـمار آید | چناندانی که هرکس را همی زو بوی یار آید | |
بهـار امسال پندار همی خوشـتر ز پار آید | وزین خوشتر شود فردا که خسرو از شکار اید | |
بدین شـایستگی جشنی بدین بایستگی روزی | ملک را در جهان هر روز جشنی داد و نوروزی |
ترکیببند
شرح پریشانی منظوم
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید / داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید / گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی / سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم / ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته دیوانه رویی بودیم / بند در سلسلهٔ سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود / یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت / سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت / یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آنکس که خریدار شدش من بودم / باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او / داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او /شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد / کی سر برگ من بی سر وسامان دارد
چاره این است و ندارم به از این راه دگر / که دهم جای دگر دل به دلآری دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر / بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعدازاین رای من اینست وهمین خواهدبود / من بر این هستم و البته چنین خواهد بود
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکیست / حرمت مدعی و حرمت من هر دو یکیست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو یکیست / نغمه بلبل و غوغای زغن هردو یکیست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود / زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی کار دگر باشم به / چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسا ر دگر باشم به / مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش / سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آنکه بر جانم از او دم به دم آزاری هست / میتوان یافت که بر دل ز منش باری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست / بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی / بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است / راه صد بادیه درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است / اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سر کوی دلآرای دگر / با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود / آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود / چه گمان غلط است این برود چون نرود
چند کس از تو ویاران تو آزرده شود / دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم / سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم / ساقی مجلس عام دگرانت بینم
توچه دانی که شدی یارچه بی باکی چند / چه هوسها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفه خانه برانداز مباش / از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
میشوی شهره به این فرقه همآواز مباش / غافل از لعب حریفان دغل باز مباش
به که مشغولی به این شغل نسازی خود را / این نه کاریست مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب شماران هستند / سینه پر درد ز تو کینه گزاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فگاران هستند / غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری / واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
گرچه ازخاطر وحشی هوس روی تورفت / و زدلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت / با دل پر گله از ناخوشی روی تو رفت
حاش الله که وفای تو فراموش کند / سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تورا / خبر از سرزنش خار جفا نیست تورا
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تورا / التفاتی به اسیران بلا نیست تو را
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تورا / با اسیر غم خود رحم چرا نیست تورا؟
فارغ از عاشق غمناک نمیباید بود / جان من، اینهمه بی باک نمیباید بود
همچو گل چند به روی همه خندان باشی؟ / همره غیر به گلگشت و گلستان باشی؟
هر زمان با دگری دست و گریبان باشی؟ / زان بیاندیش که از کرده پشیمان باشی
جمع با جمع نباشند و پریشان با شی / یاد حیرانی ما آری و حیران باشی
ما نباشیم، که باشد که جفای تو کشد؟ / به جفا سازد و صد جور برای تو کشد؟
شب به کاشانهٔ اغیار نمیباید بود / غیر را شمع شب تار نمیباید بود
همه جا با همه کس یار نمیباید بود / یار اغیار دل آزار نمیباید بود
تشنهٔ خون من زار نمیباید بود / تا به این مرتبه خونخوار نمیباید بود
من اگر کشته شوم باعث بد نامی توست / موجب شهرت بی باکی و خود کامی توست
دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد / جز تو کس در نظر خلق مرا خار نکرد
آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد / هیچ سنگین دل بیداد گر این کار نکرد
این ستمها دگری با من بیمار نکرد / هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد
گر ز آزردن من هست غرض مردن من / مردم، آزرده مشو از پی آزردن من
جان من سنگدلی، دل به تو دادن غلط است / بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است
چشم امید به روی تو گشادن غلط است / روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است
رفتن اولی است ز کوی تو، ستادن غلط است / جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است
تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد / چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست / عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست
از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست / خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست / چه توان کرد؟ پشیمانم و تدبیری نیست
شرح درماندگی خود به که تقریر کنم؟ / عاجزم، چارهٔ من چیست؟ چه تدبیر کنم؟
نخل نو خیز گلستان جهان بسیار است / گل این باغ بسی، سرو روان بسیار است
جان من، همچو تو غارتگر جان بسیار است / ترک زرین کمر موی میان بسیار است
بالب همچوشکر،تنگ دهان بسیاراست / نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است
دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند / قصد آزردن یاران موافق نکند
مدتی شد که در آزارم و میدانی تو / به کمند تو گرفتارم و میدانی تو
از غم عشق تو بیمارم و میدانی تو / داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو
خون دل از مژه میبارم و میدانی تو / از برای تو چنین زارم و میدانی تو
از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز / از تو شرمندهٔ یک حرف نبودم هرگز
مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت / دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت
گوشه ای گیرم و من بعد نیایم سویت / نکنم بار دگر یاد قد دلجویت
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت / سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت
بشنو این پند و مکن قصد دل آزردهٔ خویش / ورنه بسیار پشیمان شوی از کردهٔ خویش
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم؟ / از سر کوی تو خود کام به ناکام روم؟
صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم؟ / از پی ات آیم و با من نشوی رام روم؟
دور دور از تو من تیره سرانجام روم / نبود زهره که همراه تو یک گام روم
کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد؟ / جان من، این روشی نیست که نیکو باشد
چند در کوی تو باخاک برابر باشم؟ / چند پامال جفای تو ستمگر باشم؟
چند پیش تو به قدر از همه کمتر باشم؟ / از تو چند ای بت بد کیش مکدر باشم؟
میروم تا بسجود بت دیگر باشم / باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم
خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی؟ / طاقتم نیست از این بیش، تحمل تا کی؟
از چه با من نشوی رام، چه میپرهیزی؟ / یار شو با من بیمار، چه میپرهیزی؟
چیست مانع ز من زار، چه میپرهیزی؟ / بگشا لعل شکربار، چه میپرهیزی؟
حرف زن ای بت خونخوار، چه میپرهیزی؟ / نه حدیثی کنی اظهار، چه میپرهیزی؟
که تورا گفت به ارباب وفا حرف مزن؟ / چین بر ابرو زن و یکبار به ما حرف مزن؟
درد من کشتهٔ شمشیر بلا میداند / سوز من سوختهٔ داغ جفا میداند
مسکنم ساکن صحرای فنا میداند / همه کس حال من بی سر و پا میداند
پاکبازم، همه کس طور مرا میداند / عاشقی همچو منت نیست، خدا میداند
چارهٔ من کن و مگذار که بیچاره شوم / سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم
سبزهٔ دامن نسرین تورا بنده شوم / ابتدای خط مشکین تورا بنده شوم
چین بر ابرو زدن و کین تورا بنده شوم / گره ابروی پر چین تورا بنده شوم
حرف نا گفتن و تمکین تورا بنده شوم / طرز محبوبی و آیین تورا بنده شوم
الله، الله، ز که این قاعده آموخته ای؟ / کیست استاد تو، اینها ز که آموخته ای؟
اینهمه جور که من از پی هم میبینم / زود خود را به سر کوی عدم میبینم
دیگران راحت و من اینهمه غم میبینم / همه کس خرم و من درد و الم میبینم
لطف بسیار طمع دارم و کم میبینم / هستم و آزرده و بسیار ستم میبینم
خرده بر حرف درشت من آزرده نگیر / حرف آزرده درشتانه بود، خرده مگیر
از سر کوی تو با دیدهٔ تر خواهم رفت / چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت
تا نظر میکنی از پیش نظر خواهم رفت / گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت
نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت / نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت
از جفای تو من زار چو رفتم، رفتم / لطف کن لطف که این بار چو رفتم، رفتم
آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم / از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم
پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم / همه جا قصهٔ درد تو روایت نکنم
دیگر این قصهٔ بی حد و نهایت نکنم / خویش را شهرهٔ هر شهر و ولایت نکنم
خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی، سهل است / سوی تو گوشهٔ چشمی ز تو گاهی سهل است
قطعه
قِطعه مجموعهٔ ابیاتی را گویند که بر یک وزن و قافیه باشد، و از آغاز تا انجام همگی به یکدیگر مربوط بوده، پیرامون یک قصۀ شیرین، یک موضوع اخلاقی، یا تهنیت و تعزیت و مدح و هجو و مانند آن پدید آمده باشد. بر خلاف قصیده، بیت مَطلّع در قطعه مُصَرّع نیست.
تعداد ابیات یک قطعه، حدّ اقل ۲، و حدّ اکثر آن به طور معمول ۱۵ است، ولی گاهی تا ۵۰ بیت و بیش از آن هم رسیدهاست.
در میان شعرای پارسیگوی از رودکی تا کنون، همواره، قطعهسرایی رواج داشته است. لیکن، انوری، ابن یمین، و پروین اعتصامی بیش از دیگران بهاین قالب شعری پرداختهاند.
نمونههایی از قطعه
دانی که را سزد صفت پاکی؟ | آن کو وجودِ پاک نيالايد | |
تا خلق ازو رسند به آسايش | هرگز به عُمر خويش نياسايد | |
تا ديگران گرسنه و مسکينند | بر مال و جاه خويش نيفزايد | |
مَردُم بدين صفات اگر يابی | گر نام او فرشته نهی شايد | |
اعتصامی |
شنیدهاید که آسایش بزرگان چیست؟ | برای خاطر بیچارگان نیاسودن | |
به کاخ دهر، که آسایش است بنیادش | مقیمگشتن و دامان خود نیالودن | |
همی ز عادت و کردار زشت کمکردن | هماره، بر صفت و خوی نیک افزودن | |
رهی که گمرهیاش در پی است، نسپردن | دری که فتنهاش اندر پی است، نگشودن | |
اعتصامی |
خلید خار درشتی به پای طفلی خرد | بههمبرآمد و از پویه بازماند و گریست | |
بگفت مادرش این رنج اولین قدم است | ز خار حادثه تیه وجود خالی نیست | |
هنوز نیک و بد زندگی بهدفتر عمر | نخواندهای و بهچشم تو راه و چاه، یکی است | |
ندیده زحمت رفتار، ره نیاموزی | خطانکرده، صواب و خطا چه دانی چیست؟ | |
دلی که سخت ز هر غم تپید، شاد نماند | کسی که زود دلآزرده گشت، دیر نزیست | |
هزار کوه گرت سد راه شوند، برو | هزار ره گرت از پا درافکنند، بایست | |
اعتصامی |
گلی خوشبوی در حمام روزی | رسید از دست مخدومی به دستم | |
بدو گفتم که مشکی یا عبیری؟ | که از بوی دلاویز تو مستم | |
بگفتا، من گِلی ناچیز بودم | ولیکن مدتی با گُل نشستم | |
کمال همنشین درمن اثر کرد | وگرنه، من همان خاکم که هستم | |
سعدی |
بر سر بازار جانبازان منادی میزنند | بشنوید ای ساکنان کوی رندی، بشنوید | |
دختر رز چند روزی هست از ما گمشدست | رفت، تا گیرد سر خود، هان و هان، حاضر شوید | |
جامهای دارد ز لعل و نیمتاجی از حباب | عقل و دانش برد و شد، تا ایمن از وی نغنوید | |
هر که آن تلخم دهد حلوا بها جانش دهم | ور بود پوشیده و پنهان به دوزخ در روید | |
حافظ |
دل شناسد که چیست جوهر عشق | عقل را ذرهای بصارت نیست | |
در عبارت همی نگنجد عشق | عشق از عالم عبارت نیست | |
هر که را دل ز عشق گشت خراب | بعد از آن هرگزش عمارت نیست | |
عشق بستان و خویشتن بفروش | که نکوتر ازاین، تجارت نیست | |
عطار |
اهل دنیا سه فرقه بیش نیاند | چون طعاماند و همچو دارو و درد | |
فرقهای چون طعام درخوردند | که ازایشان گریز نتوان کرد | |
باز جمعی چو داروی دردند | بر مال و جاه خويش نيفزايد | |
مَردُم بدين صفات اگر يابی | که بدان، گه گه است حاجت مرد | |
باز جمعی چو درد با ضررند | تا توانی به گرد درد مگرد | |
ابن یمین |
بهترین مراتب آن باشد | کان به فضل و هنر بهدست آید | |
رتبتی کان نباشد استحقاق | زودش اندر بنا شکست آرد | |
ای خواجه، رسیدهست بلندیت بهجایی | کز اهل سماوات بهگوشت برسد صوت | |
گر عمر تو چون قد تو باشد، بهدرازی | تو زنده بمانی و بمیرد ملک الموت | |
انوری |
|
رباعی
در مورد منشأ رباعی، در کتابهای تاریخی دو روایت متفاوت درج شده است. روایت اول، رودکی را واضع این نوع شعر (به صورت امروزی) میداند و گوید که وزن آن را از ترانهای که کودکان به هنگام بازی میخواندند اقتباس کرده است. طبق روایت دوم، یعقوب لیث قهرمان اصلی ماجراست و شعرای دربار او این وزن را اختراع کردهاند. رباعی متشکل از دو بیت (چهار مصراع) است. رعایت قافیه در مصراعهای نخست، دوم و چهارم الزامی و در مصراع سوم اختیاری است. شعرای اولیه، به گفتن رباعیات چهار قافیهای گرایش داشتند، اما به تدریج و از اوایل قرن ششم هجری، شکل سه مصراعی قافیه در رباعی رایج شد.
معروفترین رباعیسرا در تاریخ ادب فارسی حکیم عمر خیام نیشابوری است. رباعیات عطار، مولوی، اوحدالدین کرمانی و باباافضل کاشی نیز شهرت دارند. در دوران معاصر، نیما یوشیج به سرودن رباعی اشتیاق تمام از خود نشان داد و بیش از 1800 رباعی از او بجای مانده است. بعد از نیما، سایر شاعران نوپرداز همچون سیاوش کسرایی و منصور اوجی به این قالب توجه ویژه داشتند. در دوران انقلاب، رباعی احیاء مجدد یافت و امثال سید حسن حسینی و قیصر امینپور در احیاء آن نقش داشتند.
نمونههایی از رباعی
گر کار فلک به عدل سنجیده بُدی | احوال فلک جمله پسندیده بُدی | |
ور عدل بُدی به کارها در گردون | کی خاطر اهل فضل رنجیده بُدی؟ |
گویند بهشت و حور عین خواهد بود | آنجا میِ ناب و انگبین خواهد بود | |
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک | چون عاقبت کار چنین خواهد بود |
گر یک نفست ز زندگانی گذرد | مگذار که جز به شادمانی گذرد | |
زنهار که سرمایهٔ ملکت به جهان | عمر است، چنان کِش گذرانی گذرد |
اول به هزار لطف بنواخت مرا | آخر به هزار غصه بگداخت مرا | |
چون مهره مهر خویش میباخت مرا | چون من همه او شدم بینداخت مرا |
آن یار که در سینه جنون دارم ازو | در هر مژه صد قطره خون دارم ازو | |
کُنجی و دمی و محرمی میطلبم | تا شرح دهم که حال چون دارم ازو |
رباعی
رباعی نوعی شعر است در چهار مصرع که جز مصراع سوم دیگر مصراعها هم قافیهاند. کتاب بدایع الافکار آن را اینگونه شرح میدهد: «از مخترعات بحر هزج است و رباعی از آن جهت گفتند که بحر هزج در اشعار عرب مربع الاجزاء آمده. پس هر یک بیت از این وزن به مثابه دو بیت مربع باشد و مجموع چهار بیت بود از هزج مربع الاجزاء... اگر مصراع سوم نیز مقفی باشد، آن را رباعی مصرع گویند و اگر مصرع سوم بی قافیه باشد، آن را خصی خوانند.»
نکتهای دربارهٔ وزن رباعی
چنانکه از دقّت در وزن مصراعهای رباعی برمیآید در رباعی دو وزن نزدیک به هم توأمان به کار میروند. یعنی هر یک از مصرعهای رباعی میتواند به یکی از این دو وزن باشد:
-
مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (هزج مثمن مکفوف مرفوعاحد)
-
مفعول مفاعلن فعولن فعلن (؟)
-
رباعی بر وزن لاحول ولا قوِِة الا بالله میباشد.
عروضدانان قدیم به این دو شاخه «اخرب» و «اخرم» میگفتند.
دوبیتی
دوبیتی (نام دیگر:فهلویات) از قالبهای ریشهدار شعر پارسی است. دوبیتی شعری یازده هجایی مرکب از چهار مصرع، همه بر یک قافیه (جز مصرع سوم که آوردن قافیه در آن اختیاری است) است. دو بیتی وزن تکامل یافته و عروضی شده نوعی از ترانههای دوازده هجایی قدیم ایران است. نامدارترین وزن دوبیتی بحر هزج مسدّس مقصور (مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل) و مشهورترین شاعر بر وزن نام برده باباطاهر است.
نمونهای از دوبیتی (باباطاهر):
مکن کاری که بر پا سنگت آیه | جهان با این فراخی تنگت آیه | |
چو فردا نامه خوانان نامه خوانند | تو نامه خود بینی ننگت آیه |
باباطاهر عریان و فایز دشتی بزرگترین دوبیتی سرایان ایرانند.
تاریخچه
به دوبیتی در قدیم به فهلویات تعبیر میشده است. که از این میان میتوان به فهلوی نامدار شیخ صفی الدین اردبیلی که به اردبیلی در سده هفتم و سده هشتم سروده شده، اشاره نمود. این نوع شعر در دوره ساسانیان نیز معمول بوده و آن را ترانک مینامیدند.
دوبیتی و رباعی
دوبیتی با رباعی در وزن متفاوت است. رباعی در وزن «لاحول ولا قوة الا بالله» با افاعیل (مفعول مفاعیلُ مفاعیلُ فَعَل) و افاعیل دیگر از این وزن است. نویسنده قابوس نامه دوبیتی را مرکب از دو بیت میداند که به وزن رباعی نباشد.
مفرد
میمیرم و همچنان نظر بر چپ و راست/ تا آنکه نظر در او توان کرد،کجاست؟
(سعدی)
چهارپاره
معروفترین شعرایی که در این قالب طبع آزمایی کردهاند فریدون توللی، فریدون مشیری، مهدی سهیلی و پرویز خانلری میباشند.
نمونه ای از چهارپاره ملک الشعرای بهار
بیایید ای کبوترهای دلخواه!
بدن کافورگون، پاها چو شنگرف
بپرید از فراز بام و ناگاه
به گرد من فرود آیید چون برف
سحرگاهان که این مرغ طلایی
فشاند پر ز روی برج خاور
ببینمتان به قصد خودنمایی
کشیده سر ز پشت شیشهٔ در
فرو خوانده سرود بیگناهی
کشیده عاشقانه بر زمین دم
به گوشم با نسیم صبحگاهی
نوید عشق آید زآن ترنم
سحرگه سر کنید آرام آرام
نواهای لطیف آسمانی
سوی عشاق بفرستید پیغام
دمادم با زبان بیزبانی
مهیا، ای عروسان نوآیین!
که بگشایم در آن آشیان من
خروش بالهاتان اندر آن حین
رود از خانه سوی کوی و برزن
نیاید از شما در هیچ حالی
وگر مانید بس بیآب و دانه
نه فریادی و نه قیلی و قالی
بجز دلکش سرود عاشقانه
فرود آیید ای یاران! از آن بام
کف اندر کفزنان و رقص رقصان
نشینید از بر این سطح آرام
که اینجا نیست جز من هیچ انسان
بیایید ای رفیقان وفادار!
من اینجا بهرتان افشانم ارزن
که دیدار شما بهر من زار
به است از دیدن مردان برزن